کد مطلب:129488 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:111

قصر بنی مقاتل
سكونی گوید: آنجا نزدیك قطقطانه و سلام و سپس قریات است؛ و به مقاتل بن حسان بن ثعلبه ی تمیمی منسوب می باشد. (ر. ك: معجم البلدان، ج 4، ص 364).

ابن اعثم كوفی گوید: حسین (ع) رفت تا در قصر بنی مقاتل فرود آمد. در آنجا دید كه چادری برپاست. نیزه ای نصب شده است، شمشیری آویزان است و اسبی بر آخورش ایستاده است! حسین (ع) گفت: این چادر از كیست؟

گفتند: از مردی به نام عبیدالله بن حر جعفی

حسین یكی از یارانش به نام حجاج بن مسروق جعفی را به آن چادر فرستاد؛ و او رفت و داخل چادر شد. سلام كرد. عبیدالله پاسخ داد و گفت: پشت سرت چیست؟ حجاج گفت: به دا سوگند ای پسر حر پشت سر من خداوند كرامتی را به تو هدیه داده است، اگر بپذیری!


گفت: آن چیست؟

گفت: این حسین بن علی (ع) است كه تو را به یاری خویش می خواند! اگر در ركاب او بجنگی پاداش خداوندی داری و اگر مردی، شهید گشته ای!

عبیدالله گفت: به خدا سوگند از كوفه خارج نشدم مگر این كه بیم داشتم حسین بن علی به آن شهر درآید و من در آنجا باشم و او را یاری ندهم. زیرا در كوفه همه یاران و شیعیانش، جز آنهایی كه خداوند مصونشان داشته است، به دنیا رو آورده اند. برو و این سخن را به اطلاع او برسان.

حجاج رفت و موضوع را به امام خبر داد. حسین برخاست و همراه گروهی از برادرانش به سمت چادر عبیدالله حركت كرد. چون داخل شد و سلام كرد، عبیدالله بن حر از بالای مجلس برخاست و حسین (ع) نشست. آن حضرت پس از حمد و ثنای الهی چنین گفت:

اما بعد؛ ای پسر حر، مردم شهر شما به من نامه نوشته و گفته اند كه آنان برای یاری من گرد آمده اند. با من قیام می كنند، با دشمنانم می جنگند. آنان از من خواستند كه نزد آنها بیایم و آمدم و نمی دانم كه آیا مردم چه فكری در سر دارند؟

آنان با هم شده و پسر عمویم مسلم بن عقیل و شیعیانش را كشته اند، و اینك بر عبیدالله زیاد گرد آمده اند كه می خواهد برای یزید بن معاویه از من بیعت بگیرد!

تو ای پسر حر، بدان كه خدای عزوجل تو را بر كرده های گذشته ات مؤاخذه می كند [1] من اینك تو را به توبه دعوت می كنم كه گناهانت را بشویی. تو را به یاری، اهل بیت دعوت می كنم. اگر حق ما را دادند خدای را سپاس می گوییم و آن را می پذیریم و اگر حق ما را ندادند و بر ما ستم روا داشتند تو در طلب حق، از یاوران من هستی.

عبیدالله حر گفت: به خدا سوگند، ای پسر دختر رسول خدا (ص) اگر در كوفه یار و یاوری داشتی كه همراه تو می جنگیدند، من از همه آنها بر دشمنانت سخت گیرتر بودم! ولی در كوفه دیدم كه شیعیانت از ترس بنی امیه و شمشیرهاشان، در خانه های خود خزیده اند.


تو را به خدا سوگند این را از من مخواه، من با هر چه می توانم تو را یاری می دهم، این اسب لجام زده ی من است، به خدا سوگند در طلب چیزی سوارش نشده ام، مگر آن كه مرگ را به او چشانده ام و تا بر آن سوار بوده ام، كسی بر من دست نیافته است. این شمشیرم را بگیر كه به خدا سوگند، با آن نزدم مگر آن كه بریدم!

حسین بن علی (ع) فرمود: ما برای اسب و شمشیر نزدت نیامده ایم. آمده ایم تا از تو یاری بخواهیم. اگر از جانت نسبت به ما بخل بورزی، ما را به مال تو هم نیازی نیست. من از كسانی كه از گمراه كنندگان كمك می گیرند نیستم. زیرا از رسول خدا (ص) شنیدم كه فرمود: كسی كه ندای اهل بیتم را بشنود و یاریشان ندهد، بر خداوند است كه او را به رو در آتش اندازد!

سپس حسین (ع) از نزد او رفت و به جایگاه خویش بازگشت، و فردای آن روز كوچید... [2] .

در روایت دینوری آمده است: «... پیك نزد او آمد و گفت: حسین بن علی از تو می خواهد كه نزدش بروی. عبیدالله گفت: به خدا سوگند من از كوفه خارج نشدم مگر به خاطر این كه دیدم شمار بسیاری برای جنگ او بیرون آمده اند؛ و شیعیانش بی وفا شده بودند. آنگاه دانستم كه او كشته می شود و من توان یاری او را ندارم! از این رو دوست دارم كه نه او مرا ببیند و نه من او را!


سپس حسین كفش پوشیده و رفت تا به چادرش درآمد و او را به یاری خویش فراخواند. عبیدالله گفت: به خدا سوگند من می دانم كه هر كس تو را همراهی كند، در روز قیامت سعادتمند است، ولی گمان نمی كنم از من كاری ساخته باشد! در كوفه برای تو یاوری ندیدم! تو را به خدا سوگند مرا بر این كار وادار مكن زیرا هنوز آماده ی مرگ نشده ام! ولی این اسب من را برای خود بگیر و ببر. به خدا سوگند هر چه را با آن خواستم، بدان رسیدم و هیچ كس مرا سوار بر آن دنبال نكرد مگر آن كه از او پیشی جستم.

حسین (ع) فرمود: حال كه خود برای آمدن با ما تمایلی نداری، ما را به اسب تو نیازی نیست!» [3] .


[1] عبيدالله بن حر از طرفداران عثمان بود و به خاطر او نزد معاويه رفت و در جنگ صفين با علي (ع) جنگيد. طبري اخباري را نقل كرده است كه وي با غارت اموال و بستن راهها از شريعت سرپيچي مي كرد. (ر. ك. مقتل الحسين (ع)، مقرم، ص 188.)

[2] الفتوح: ج 5، ص 132-129، و به نقل از آن مقتل الحسين، خوارزمي، ج 1، ص 326-324، و ر. ك.، الارشاد، ص 209، تاريخ الطبري؛ انساب الاشراف ج 3، ص 384؛ ابصار العين، ص 152-151 به نقل از خزانة الادب الكبري، ج 2، ص 158؛ با اندكي تفاوت. صاحب الفتوح پس از آن مي گويد: ابن حر از اين كه حسين را ياري نكرد پشيمان شد و مي گفت:

تا زنده ام ياري نكردن حسين را حسرتي مي بينم كه ميان سينه و ترقوه ام در رفت و آمد است، حسين از من بر ضد اهل دشمني و تفرقه ياري طلبيد.

اگر يك روز او را به جان ياري مي دادم در روز رستاخيز به كرامت دست مي يافتم، همراه فرزند محمد كه جانم فدايش، آنگاه خداحافظي كرد و بازگشت و رهسپار شد، به ياد دارم روزي كه در قصر با من مي گفت: آيا ما را ترك گفتي و آهنگ جدايي داري؟! اگر زبانه ي آتش قلب زنده اي را بشكافد، آن قلب من است كه مي شكافد!

آنان كه حسين را ياري دادند رستگار شدند و زيانكاران دور و نوميد گشتند.

[3] الاخبار الطوال، ص 251-250.